آوشآوش، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آوش فندق مامان و بابا

مامان تنبل

سلام اوشم ماماني منو ببخش تو اين مدت تنبلي كردم نيومدم واست بنويسم. شما الان يك سال و دو ماه هستي : ١-شش ماه بودي كه اولين دندونت در اومد ٢-هفت ماه بودي كه برأي اولين بار نشستي  ٣-نه ماه بودي كه برأي اولين بارچهار دست و پا رفتي.  ٤-يازده ماه بودي اولين بار خودت بدون كمك ايستادي ٥-يك سال و دوازده روزه بودي كه بدون كمك راه افتادي ٦-كلمه هايي كه تا اين لحظه مي گی:اب-بابا-مامان- پيپي البته معذرت-جي جي-مَ مَ-دَ يعني دست-پا-اينا-دَدَ يعني بيرون بريم-عَم يعني عمه- تا اين جا مختصر شرح دادم ازين به بعد ميام واست مينويسم ماماني دوست دارم ...
26 آبان 1393

مریضی گل پسرم

فندق مامان حالا می خوام از 2 روزگیت بگم . فردای روزی که شما و من از بیمارستان اومدیم خونه مامانی شبش ساعت 11:30 12 شما رو بابا اشکان و مامان لیلا بردن دکتر شما زردی داشتی و می خواستن بستریت کنن . من و شما رفتیم بیمارستان چون فقط اجازه میدادن مادرت پیشت بمونه چه سخت گذشت اون 3 روزی که بستری بودی هر شب کارم گریه بود هم خودم درد داشتم هم واسه شما که مدام آمپولت میزدن و آزمایش می گرفتن از گریه هات که قلبمو تکه و پاره می کرد خدارو شکر الان خوبی . راستی گلم روز 4 نافتم افتاد. ...
30 شهريور 1392

خاطره روز تولدت

سلام پسرم امروز شما 14 روز که قدم رو چشم مامان بابا گذاشتی و زندگیشونو گرم تر کردی روزی 100 بار خدارو شکر میکنم که همچین هدیه ارزشمندی بهمون داده . مامانی من و شما همچنان خونه مامانی هستیم بابایی فردا میره ارمنستان انشاالله برگشت دیگه میریم خونمون . پسرم می خوام از خاطره روز تولدت بگم از استرسی که شب قبلش داشتم و استرسم واسه خودم نبود واسه شما بود فقط دعا می کردم که صحیح و سالم باشی . شب قبل به دنیا اومدنت کلی عکس گرفتم از خودم که یادگاری داشته باشم. فیلمم گرفتم و باهات صحبت کردم. شبش اصلانخوابیدم ساعت 2 تا 5 خوابیدم دیگه خوابم نبرد. ساعت 7:30 آماده شدیم من و شما و مامان لیلا . ساعت 8:30 عمو میلان اومد دنبالون رفتیم دنبال بابا علی...
30 شهريور 1392

11 روز مونده

سلام پسرم عسلم 11 روز مونده تا به دنیا اومدنت . 11 روز دیگه بغلت می کنم . قد یه دنیا دلم برات تنگه . این جا همه منتظرن تا تو رو زودتر ببینن . ...
5 شهريور 1392

بسم الله الرحمن الرحیم

پسرم سلام امروز اولین روز شروع ثبت خاطرات دوران کودکی شماست. البته تو هنوز به دنیا نیومدی و تو دل مامانی. فکر می کنم حدودا 27 یا 28 روز دیگه تو به دنیا میای . من و بابا اشکان خیلی منتظریم و لحظه شماری می کنیم واسه به دنیا اومدنت.  می خوام یکم از خاطراتم از همون اول که فهمیدم تو دلمی تا الان که چند روز به بدنیا اومدنت مونده برات بگم. 6 روز بود که شک کرده بودم که تو اومدی تو دلم یا نه. شب بود به بابا اشکان گفتم که فکر کنم داریم مامان و بابا میشیم اونم گفت فردا  ازمایش میدیم تا مطمئن شیم. اون شب من و بابا اشکان تا صبح بیدار بودیم و همش دعا می کردیم که فردا جواب ازمایش + باشه. ساعت 8 صبح رفتیم ازمایش دادیم و قرا...
26 مرداد 1392

مریضی مامانی

سلام پسرم گل مامان الان شما 35 هفتس که تو دل مامانی روز پنج شنبه رفتم دکتر . ایشالا 16 شهریور صبح میرم بستری میشم که ساعت 11 عمل شم و شما به دنیا بیای . راستی مامانی سرما خوردگی شدید گرفته روزی 2 تا آمپول میزنم دیگه نمیتونم بشینم اینقدر سوراخ سوراخ شدم این روزای آخرم که خیلی دیر میگذره . دوست دارم زودتر به دنیا بیای ببینم چه شکلی هستی شبیه منی یا بابات خدا کنه شبیه من باشی ...
26 مرداد 1392

گوزن

پسر مامان عکس سرویس خوابت و از تو سایتش گرفتم هر وقت دوربین و بابایی خرید عکس وسایلتو میزارم برات   ...
21 مرداد 1392

2 ماهگی تا 8 ماهگی

آوش عزیزم حدودا 2 ماه بود که تو دلم بودی که حالم روز به روز بدتر میشد  این قدر حالم بد بود که بابا اشکان گفت بهتر یه مدت بری خونه مامانت تا حالت بهتر بشه. اما حالم اصلا خوب نمیشد همش خواب بودم یا اگرم بیدار بودم تهوع دست از سرم بر نمیداشت این قدر شدید بود که یک هفته مونده به سال تحویل دکتر دستور داد بستری شم . 3 روز بیمارستان بستری بودم تا این که یکم حالم بهتر شد . 14 فروردین 92 فهمیدیم که تو پسری عزیزم. 6 ماه بود که تو دلم بودی که با بابا اشکان و عمو میلان (دوست صمیمی بابایی) رفتیم تهران برای خرید سیسمونیت. خیلی روز خوبی بود این قدر من و باباییت ذوق زده بودیم کلی چیزای خوشگل واست خریدیم . اسم آوش که یک اسم ایرانی و در ز...
21 مرداد 1392
1