خاطره روز تولدت
سلام پسرم امروز شما 14 روز که قدم رو چشم مامان بابا گذاشتی و زندگیشونو گرم تر کردی روزی 100 بار خدارو شکر میکنم که همچین هدیه ارزشمندی بهمون داده . مامانی من و شما همچنان خونه مامانی هستیم بابایی فردا میره ارمنستان انشاالله برگشت دیگه میریم خونمون .
پسرم می خوام از خاطره روز تولدت بگم از استرسی که شب قبلش داشتم و استرسم واسه خودم نبود واسه شما بود فقط دعا می کردم که صحیح و سالم باشی . شب قبل به دنیا اومدنت کلی عکس گرفتم از خودم که یادگاری داشته باشم. فیلمم گرفتم و باهات صحبت کردم.
شبش اصلانخوابیدم ساعت 2 تا 5 خوابیدم دیگه خوابم نبرد. ساعت 7:30 آماده شدیم من و شما و مامان لیلا . ساعت 8:30 عمو میلان اومد دنبالون رفتیم دنبال بابا علی. نمیدونم چم شده بود هر لحظه دلم می خواست بزنم زیر گریه و یه دل سیر گریه کنم. وقتی رسیدیم بیمارستان تا ساعت 11 کارای پذیرش و بستری و انجام دادن . ساعت 11 پرستار اومد صدام زد و گفت که همراش برم اتاق عمل . وقتی داشتم میرفتم به زور جلوی گریمو گرفتم آخه فکر می کردم شاید دیگه نتونم مامانمو اشکان و ببینم آخه تا قبل از این که شما بیای من فقط این 2 نفر و داشتم که جونمم. شما هم که الان قلبمی.
بابا اشکانتم خیلی استرس داشت اما هی شوخی می کرد که حال و هوامو عوض کنه . مامانمو که اصلا نمی تونستم نگاه کنم چون اگه نگاش می کردم اشکام میریخت.
خلاصه رفتم تو اتاق عمل عمو عباس باباتم اونجا بود وقتی دیدمش یکم واسم قوت قلب بود و یه کوچولو ترسم ریخت. بیهوشم کردن و وقتی به هوش اومدم با یه درد وحشتناک که تا حالا تو زندگیم تجربشو نداشتم. فقط دلم می خواست شما رو ببینم اما اصلا نمی تونستم ببینمت چشمام توان نداشت باز بمونه فقط صدا هارو میشنیدم که می گفتن ببین پسرتو چقدر نازه. تا این که اثر داروی بی هوشی کمتر شد و من تونستم عشقمو ببینم. باورم نمی شد . یه پسر ناز شبیه باباش.
راستی مامانی شما شبیه باباتی تنها شباهتت به من چال روی لپته گلم.